سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

دهانش را باز کرد و حجم خاکستری تنهایی اش را آرام در هوا رها کرد . دود  پیچ و تاب می خورد ، کمی برای هوا ناز می کرد . بعد با تمام وجودش هوا را در آغوش می کشید . این قدر محکم که آرام آرام در بغل هوا گم می شد . اصلا انگار که می شد خود هوا .

خوشش می آمد از بازی دود و هوا . و بیشتر خوشش می آمد از این که سیگاری آن پایین بی صدا می سوخت تا دودش آن بالا خوش باشد . مهم نبود دود در هوای گرفته ی کافه گم شود یا در خلا درون یک آدم . فقط مهم این بود که جایی برای خودش بی خیال رها شود و پیچ و تاب بخورد .  سیگار را خاموش کرد و لیوان قهوه را تا ته سر کشید . تلخی قهوه تمام سلول های بدنش را قلقلک داد . چهار زانو روی صندلی نشست و خواست دوباره بازی دود و هوا بکند . جعبه سیگار خالی بود . بدش نمی آمد این بار کمی بازی را تغییر دهد . دفترش را باز کرد و مثل همیشه دماغش را گرفت تا بوی گل های یاس خشک شده ی  لای دفترچه ، مزاحم استراحت عصرانه ی خاطرات خاک خورده اش نشود . عکس را آرام بیرون آورد و گذاشت توی جیب پیراهنش .  بعد دست هایش رادر کنار بدنش گذاشت و بدنش را خم کرد تا بیشتر شبیه سیگار شود . کمی کمرش را کج کرد . همیشه خوشش می آمد از آدم هایی که سیگار را گوشه ی لبشان کج می گذارند می کشند یا لااقل ادای کشیدنش را در می آورند . صندلی اگر می توانست ، از این که در بازی دود و هوا نقش یکی از همین آدم ها را بازی می کرد ، از خوش حالی پایه هایش را محکم به هم می زد . تقویم جیبی اش را بیرون آورد . گشت به دنبال روزی که از بین همه ی روزهای دیگر ، با مداد مشکی خط خطی شده بود . هفت ماه و بیست و یک روز پیش ، هفت ماه و بیست و یک روزِ فندکی .صفحه ی تقویم را آرام به روی جیبش مالید و بعد مثل سیگاری که درد سوختن را برای اولین بار حس می کند ، برای هزارمین بار درد سوختنِ اولین بار را حس کرد . آرام و بی صدا شروع کرد به دود کردن . عکس از جیبش درآمد و در هوا پخش شد .

اما این بار دیگر بازی دست خودش نبود .  این بار عکس بود که دستش را بی اختیار در هوا به حرکت در می آورد. داشت تمام قانون های بازی را زیر پا می گذاشت . دود در هوا پخش می شد و تکه ای از وجود سیگار را به دنبال خود می کشید .


 

نوشته ای از خودم


 


+ تاریخ پنج شنبه 90/8/19ساعت 9:15 عصر نویسنده یاسمن | نظر