سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 سرش را تکیه داده بود به شیشه ی اتوبوس . پلک های بالایی و پایینی مثل این که خیلی دلتنگ هم شده باشند تا فرصتی پیدا می کردند  محکم هم دیگر را به آغوش می کشیدند . آسمان به شیشه مشت می زد و شیشه هم از درد آرام گریه می کرد . تکانی به خودش داد و خلوت پلک هایش را به هم زد . با انگشت شروع کرد روی شیشه اتوبوس شکل کشیدن . نقاشی اش درهم شده بود . شبیه به چند تا جوجه شتر مرغ بود که داشتند باهم  سیاوش قمیشی می خواندند . نمی دانست جوجه شتر مرغ ها کدام شعر را می خوانند یا اصلا با جیک جیک می خونند یا بی صدا ، چون تا به حال  تو عمرش جوجه شترمرغ ندیده بود . ولی مطمئن بود که دارند سیاوش قمیشی می خوانند . برای این که بهتر بشنود گوشش را چسباند به شیشه اتوبوس . اما جوجه شتر مرغ ها از ترس پاک شدند و  تنها بخشی از عکس خشن خیابان بر روی بخار های شیشه به جا ماند .

 " خانوم فال می خری ؟ "

لحظه ای از غصه ی  چند لحظه ای دوری جوجه شترمرغ ها دل کند و به چشم های آبی دختر چشم دوخت . چقدر شبیه چشم های جوجه شترمرغی بود که دائم وسط شعر از بقیه ی جوجه ها جا می ماند و دلش می گرفت .

" خانوم ... ؟! "

" فال حافظه ؟ "

از سوال خودش آرام لبخندی زد . ولی چشم های آبی بدون هیچ حالتی ، انگار که لایه ای غبار رویشان را پوشیده باشد ، هم چنان منتظر بودند . لبخند خشک شده اش را قورت داد .    چشم هایش را بست و یکی را بیرون کشید . فال حافظ بی صدا به درون جیب کوله پشتی خزید و چشم های آبی با رضایت دور شدند .

 آسمان با مهربانی شیشه را نوازش می کرد ولی معلوم نبود  این بار شیشه برای چه اشک می ریزد . گاهی درک کردن شیشه های اتوبوس کمی سخت می شود . چند ایستگاهی مانده بود ولی احساس می کرد که مزاحم خلوت شیشه و آسمان است . از اتوبوس پیاده شد . هوای مخلوط با خستگی غروب پاییز و تنهایی رهگذرها  را به درون سینه کشید . با کفش هایش برگ های خشک کف خیابان را قلقلک می داد و برگ ها خش خش می خندیدند . با خنده ی برگ ها به یاد خنده ی بی صدای جوجه شترمرغ هایش افتاد . دلتنگ شد . و البته کمی نگران .  با احساس مسئولیتی مادرانه از مغازه ی گوشه ی خیابان یک بسته پفک خرید . پای هر درختی که می رسید چند دانه پفک می ریخت تا اگر جوجه شترمرغ هایش از آن جا رد شدند و گرسنه شان بود پفک بخورند . نمی دانست جوجه شترمرغ ها از آن جا رد می شوند یا نه ولی مطمئن بود که اگر رد شوند تمام پفک ها را می خورند چون شک نداشت که عاشق پفکند .

با شیطنت کودکانه ای بقیه ی پفک ها را خودش خورد . به ساعتش نگاه کرد . وقت کج کردن راه و خلوت کردن با نیمکت پارک و برگ های خشک شده و آهنگ های دوست داشتنی اش را داشت . تازه امروز با بقیه روزها یک فرق کوچک داشت . فال حافظی هم میهمان جمع پاییزی شان بود .

روی نیمکت که نشست فال حافظ را بیرون آورد .

" فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش  / ... ای صاحب فال ، از این که یاری مهربان و صمیمی دارید خوش حال هستید ... "

لبخندی آرام و بی حالت زد . مثل لبخندی که لایه ای غبار رویش را پوشانده باشد . انگار که حافظ هم مثل جوجه شترمرغ ِ چشم آبی در قسمت خوب شعر ، از بقیه جا مانده بود .

فال حافظ را در کوله پشتی انداخت . صدای آهنگ را زیاد تر کرد . تصمیم گرفت این بار فال سیاوش قمیشی بگیرد . نیت کرد . برای خودش و جوجه شترمرغ هایش . چشم هایش را بست و ترک ها را جلو عقب کرد و دستش را برداشت .

" ... پرنده های قفسی ، عادت دارن به بی کسی ... "

نوشته ای از خودم



+ تاریخ یکشنبه 90/6/20ساعت 12:28 صبح نویسنده یاسمن | نظر