به خانه مي رفت با کيف و با کلاهي که بر هوا بود چيزي دزديدي ؟ مادرش پرسيد دعوا کردي باز؟ پدرش گفت و برادرش کيفش را زير و رو مي کرد به دنبال آن چيز که در دل پنهان کرده بود تنها مادربزرگش ديد گل سرخي را در دست فشرده کتاب هندسه اش وخنديده بود ...
دوست داشتي يه سري بزن
www.imamali-esf.blogfa.com
سلام بر ترکيب پر احساس .....!
ببين اين وبلاگ گروس خيلي باحال بود ..............................!
.
راستي خيلي خالي بندي...............
موهايت را ببند تا جهاندوباره آرامش بگيرد.......
سلام ياسمن عزيز
چه تناسب قشنگي . شعر از استاد پناهي ، نقاشي از سهراب و يه دنيا احساس قشنگ از شما . اين ايده هاي قشنگ و ناب را دوست دارم .
دوستدار شما - مسعود
سلام..
مي گم از ما هم ياد کن....
دلم
حرمت نگه دار
که اين اشکها خون بهاي عمر رفته من است
لطيف بود!
من با حسين پناهي ميونه ي خوبي ندارم همچنين با سهراب
ولي اين يکي خيلي به دل نشست
خيلي با حسين پناهي ميونه ندارم ! همچنين با سهراب ولي اين يکي شعره خيلي به دل نشست