سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

دیدام ... دیدام دام دام ... دام دام دام ... دام ... دام دام دام ... اولِ آهنگ را می زد . ولی نمی توانست ادامه بدهد. انگشت هایش خسته بودند و به زور خودشان را تکان می دادند .  سیم های گیتار حوصله شان سر رفته بود  ، با هم سرصدا می کردند و حواسش را پرت می کردند . صد بار ، یا شاید کمی بیشتر ، صدایش را صاف کرد و سعی کرد با آهنگ بخواند . ولی جور در نمی آمد . یا بد شروع می کرد یا صدایش بی دلیل همان اول کار وصله ای ناجور می شد بر کل دیدام دیدام ها . ولی می خواست بخواند . حتی شده تا آخر دنیا همان جا می نشست و این قدر از اول شروع می کرد به خواندن که لای موهایش تار عنکبوت ببندد یا حتی موریانه تمام گیتار را بخورند. ولی باید می خواند .

صندلی اش را کمی جا به جا کرد . زیر چشمی نگاهی به صندلی رو به رو کرد و با شیطنت همیشگی اش لبخندی بی معنی زد . سیگاری روشن کرد و شروع کرد بی هوا دود کردن . همیشه دوست داشت جایی به کسی بگوید چقدر از پشت دود سیگار چشم هایت جذاب تر به نظر می رسد . یا زیبا تر ، یا مثلا دلرباتر و در حالی که این جمله را می گوید با حالتی که فقط مخصوص خودش بود ، لم بدهد روی صندلی و از دروغ مزخرفی که گفته بلند بلند بخندد . دو قهوه ترک همیشگی سفارش داد . تلخ و کلیشه ای . مثل تمام قهوه های ترک دنیا .

" امروز چی بزنم ، موقموزل ؟ " باز هم مادمازلش را با مزخرف ترین لهجه ممکن بیان کرد و دوباره بلند بلند در ذهنش خندید . ولی زود از کار خودش پشیمان شد . موقموزلش را قشنگ آمده بود ولی سوالش سوالی نبود که بشود از هر موقموزل یا دوشیزه یا دلربا یا هر دروغ دیگری پرسید . خودش را کمی جمع و جور کرد. لیوان قهوه را تا ته سر کشید و ترجیح داد قبل از هر سفارش مخصوصی ، شعری بی ربط بخواند تا نخواهد بی خود مزاحم استراحت سیم های گیتارش شود . صندلی روبرو را با پایش کمی تکان داد . بعد مودبانه از جایش بلند شد . کلاهش را به سبک جنتلمن های قرن نوزده حرکتی داد و از چشم های جذاب خداحافظی کرد . قهوه بعدی را سفارش داد تا موقموزل دیگری را مسئول کمک به حرکت عقربه های کند ساعتِ کافه کند . " چی می خوری عزیزم ؟"

بطری آب معدنی را از کنار تخت برداشت . انگار چند قرنی می شد که کنار تخت افتاده بود و تا خزه بستن فقط چند ثانیه فاصله داشت . ولی هنوز خنک بود . یا لااقل این طور به نظر می رسید . قبل از این که خزه ها روی سطح آب ظاهر شوند ، تمامش را سر کشید . دیدام ... دیدام دام دام ... این دفعه گیتار هم بازی اش گرفته بود . صدای خش خش می داد . مثل صدای کفش هایی که آرام روی برگ های پاییزی دور می شوند . کفش هایی بی خیال که از صدای خش خش برگ ها خوششان می آید و عادت دارند که به پشت سر نگاه نکنند .

ساعت ها بود که همان جا نشسته بود و زمین را نگاه می کرد . هر چند دقیقه یک جفت کفش رد می شد و این دفعه نوبت کفش سی و ششم بود . به کفش ها خیره ماند. با حوصله به تک تک خش خش ها گوش می داد و در تمام مدت ادای فردی را درآورد که شجاعانه جلوی ریزش اشک هایش را می گیرد . کفش ها که کمی دور شدند بلند شد و داد کشید : " لعنتی ، لااقل یه بار به پشت سرت نیگا کن . یه بار ... با هر لحن مزخرفی که دوست داری ... بگو خوب بود ... تو هم خوب بودی ... خوش می گذشت ... لا اقل یه بار برگرد بگو خدافظ .. " رهگذر از ترس بی حرکت مانده بود و فقط نگاه می کرد . بعد کیفش را محکم بغل کرد و بی خیالِ برگه هایی که از دستش روی زمین ریخته بودند فقط فرار کرد .

نفسی تازه کرد . روی نیمکت با حالتی که فقط مخصوص خودش بود لم داد و بلند بلند خندید . دوباره به زمین خیره شد تا کفش سی و هفتم رد شود . تا دوباره داد بزند و حرف هایی که تمام جداره های گلو تا سمت چپ سینه اش را زخم کرده بودند بالا بیاورد .

انگشت هایش بی حوصله ولی جدی سیم های گیتار را بالا پایین می کردند . می خواست این بار جوری حرف ها را بالا بیاورد که گند بخورد به تمام وجود دنیا . دیدام ... دیدام دام دام ... دام دام دام ... دام ... دام دام دام ... چشم هایش را بست . دیگر برایش مهم نبود صدایش جور در می آید یا نه ، فقط می خواست بخواند . " پشت این پنجره ها دل می گیره ، غم و غصه‏ی دلو تو میدونی ، وقتی از بخت خودم حرف میزنم ، چشام اشک بارون میشه تو میدونی ... "

بلند و بی خیال می خواند . پرده را کنا زد تا پشت پنجره را بهتر ببیند . مادمازل ها با لیوان های قهوه و شعر های سفارشی به شیشه پنجره چسبیده بودند و تو را نگاه می کردند . انگار جایی در بین شان ، یک جفت کفش برگشته بود تا لااقل بگوید : خداحافظ .

 

بعد نوشت :

این یکیو از همه چیزایی که تو عمرم نوشتم بیشتر دوس دارم ... خیلیییی ...

پشت این پنننن ... جره هااااا .... دل .... می گیره ...



+ تاریخ دوشنبه 90/10/26ساعت 3:41 عصر نویسنده یاسمن | نظر