نوازش می کند امشب
صبا صحرای گلگون را
و می گوید برایش قصه ی آن قلبِ پر خون را
و می گوید برایش قصه از شهزاده ای زیبا
یگانه تاز بی مانند رویاها
و می گوید ز طوفان دلی ابری
دلی با وسعت دریا
صبا می خواند امشب شعری از سقای دل خسته
و از رنج عظیم خیمه ی دل های بشکسته
صبا می خواند امشب از غروب آفتاب عاشق هستی
یگانه ساقی عشّاق سرمستی
و می گوید ز اشک ساقی و خورشید
ز سوگ مشک بی امّید
صبا می نالد امشب از غم شهزاده ای بی سر
ز آن یاس کبود ارباً اربا گشته ی پرپر
ز دستان فتاده بر زمین آن مه یکتا
ز خون و اشکِ سرخ آسمان ابریِ خواهر
صبا می نالد امشب از غم طفلان بی یاور
صبا می بوید امشب خاک صحرا را
و می بوسد تمام بستر دستان سقا را
و می شوید به اشک خود
مسیر جای پای بی برادر گشته ی غمگین تنها را
دل نوشته ای از خودم
دستم را در تاریکی اندوه بالا بردم .
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم ...
شهاب نگاهش مرده بود ...
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت .
و من در شکوه تماشا ... فراموشی صدا بودم