سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من تو را بدرود خواهد گفت

نگاهت تلخ و افسرده است .


دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.



تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.



تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت



من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!



امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت
 
 
 
شعرش تکراریه ولی معرکس !
 
تداعی گر آرمان های فراموش شده ... ( به به ! چه استفاضه ای ! )
 


+ تاریخ پنج شنبه 89/11/28ساعت 9:10 عصر نویسنده یاسمن | نظر

  

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود  پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون دوباره می رسد به گوش من صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان ...

  

 

 

باید تور رو پیدا کنم ...

پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی

محکم می گیرم دستتو احساسمو باور کنی

باید تو رو پیدا کنم

شاید هنوزم دیر نیست

تو ساده دل کندی ولی

تقدیر بی تقصیر نیست ...

 


+ تاریخ چهارشنبه 89/11/20ساعت 7:10 عصر نویسنده یاسمن | نظر

 

خبر آمد خبری در راه است

سر خوش آن دل که از آن آگاه است ....

 

ما که در خلوت خود جا ماندیم

در خروش نفس پنجره ها

بی خبر ، ساکت و تنها ماندیم

 

باده را باد به آبادی فردا برده است

ما اسیر قفس امروزیم

وا‍ژه ی آبی دریا مرده است

 

آسمان شعر سحر می خواند

رنگ حرف و کلماتش زخمی است

در همین نزدیک ، بالا سر ِ ما می بارد

 

ما به دنبال چه کس می گردیم ؟

یک نفس صبح  به پیراهن یوسف باقی است

منتظر خواهد  ماند تا که ما برگردیم

 

 

دل نوشته ای از خودم

 

 

 

 

 


+ تاریخ پنج شنبه 89/11/7ساعت 7:11 عصر نویسنده یاسمن | نظر