من از آن سوی پرچین ها می آیم
از دیار نوازش های بی دریغ نسیم
و پیوند سبز آفتابگردان و شب بو
و بوسه های مکرر آب بر گونه های سرد سنگ
و از پناه وسعت مهربانی مکرر آبی رنگ
دست های من
به چیدن خوشه ی ستارگان در شب عادت دارد
و چشم های من
به دیدن رقص غنچه در پناه بوسه های باد
و شریان های وجودم
به شنیدن آواز عاشقانه ی پیچک ها در آغوش کشی درخت
من از دیار بی مفهومی تنگ برای ماهی
و قفس برای پرنده
و آبیاری قطره ای برای گیاه تشنه می آیم
من با این سوی پرچین بیگانه ام
با دیاری که در باغچه ها
آفتابگردان های بی خورشید می روید
و مردم به فلسفه معتادند
و به منطقی بی احساس
و دست هایشان
به جدایی غنچه از آغوش زمین عادت دارد
و چشم هایشان
به دیدار پرواگان سوخته از بی فروغی شمع
و شریان های وجودشان
به شنیدن صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
من با این سوی پرچین بیگانه ام
دل نوشته ای از خودم