|
|
دستم را در تاریکی اندوه بالا بردم .
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم ...
شهاب نگاهش مرده بود ...
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت .
و من در شکوه تماشا ... فراموشی صدا بودم
آلبوم بچگیامو ورق می زنم . یه دختر کوچولوی تپلی با چشای قهوه ای شیطونش بهم زل زده . رو عکس که دست می کشم می تونم نرمی لپاشو حس کنم . لبمو به عکس نزدیک می کنم که بوسش کنم ولی احساس می کنم که نی نی کوچولوی توی عکس خیلی ازم دوره... خیلی خیلی دور ... دور به اندازه یه عالمه سال نوری ... و این جاس که به فکر فرو می رم که سال نوری واحد مسافته یا زمان ... واحد هر چی که باشه چه زمان چه مسافت مهم اینه که نشون می ده دوره ...خیلی دور ... نی نی کوچولوی تو عکس از چرت و پرتایی که من – به عنوان یه آدمْ بزرگ – دارم با خودم می گم ریز ریز می خنده و صدای خنده اش تو اتاق می پیچه . همین جوری هی می خنده و می خنده ... بی دلیل بی دلیل ... و این جاس که به فکر فرو می رم که چقد دلم واسه بی دلیل خندیدن تنگ شده . نی نی توی عکس ساکت نشسته و داره نیگام می کنه ولی هنوز صدای بی دلیل خندیدن یکی به گوش می رسه .اولش فکر می کنم این خودمم که دارم بی دلیل می خندم ولی بعد به این فکر احمقانه ام پوزخند می زنم و با خودم می گم : چه دلیلی وجود داره که من – به عنوان یک آدم ْ بزرگ – بی دلیل بخندم ؟؟ و خاموش و بی حوصله به نی نی کوچولوی توی عکس که حالا دیگه داره از سنگینی فضای اتاق خوابش می بره نیگا می کنم . آلبومو می بندم و نی نی کوچولوئرو به حال خودش می ذارم که بره بخوابه . یه کمی دور و برمو نگاه می کنم و یهو احساس دلتنگی می کنم .. و این جاس که به فکر فرو می رم که اصولا یه هو احساس دلتنگی نمی کنن بلکه اون احساس دل پیچس که یه هو حسش می کنن ... بیشتر که فرو می رم به این نتیجه می رسم که این حس دلتنگی برای کودک درونمه که بعد از دیدن آلبوم بچگیام به یادش افتادم ...همون موجود بدبختی که چند دقیقه پیش صدای خندیدنش تو اتاق پیچیده بود... و این جاست که از فرو رفتنای پی در پی تو فکرای درهمم دس می کشم که یهو غرق نشم . این دفعه بدون فرو رفتن توی چیزی با خودم می گم بیچاره کودک درون که وقتی – بعد از مدت ها - دلت واسش تنگ می شه باید یه ساعت به این فکر کنی که الان دقیقا دلت واسه کی تنگ شده ..و این جاس که فکر می کنم – دیگه توش فرو نمیرم – که خیلی وقت بود اهمیتی به کودک درون بیچارم نداده بودم ... خیلی وقت یعنی دقیقا از همون موقع که فاصله عکسای آلبومم باهام به اندازه ی چندین سال نوری شده ... و از اون موقعی که بی دلیل خندیدنو یادم رفته ... و از اون موقعی که .... ساعتو نیگا می کنم و می بینم نیم ساعته که همین جوری دارم چرت و پرت می گم و ورقا و کتابام هیمن جوری دارن دور تا دورم انتظارمو می کشن ... و این جاس که حس تازه ای – خیلی تازه تر از احساسات کودک درونم – از درونم داد می کشه که آدم بزرگ بودن وقت تلف کردن نمیشناسه ... خوب که فکر می کنم می بینم حق با حسمه و بهتره برم یه چایی نبات بخورم که دیگه ازین احساسای دلتنگی یه هویی نکنم ... و کودک درونمم بهتره بره همون جایی که بود و بگیره بخوابه ... لا لا لا لا ... لا لایی ...
پ.ن: از آخر به اول رسیدن که می گن همینه
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... ...و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.. بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم» کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..» بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت:«تو زیر قولت زدی» بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم... ...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم. ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.» بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه ی آخر است که می بخشمت.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.» کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود... اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند. آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...» ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد. و حالا قورباغه آنجا منتظر است... ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند.... ...نمی داند که کجا رفته. جی آنه ویلیس
باتشکر از : http://alone-reflection.mihanblog.com ظاهرا دیروز بزرگداشت فریدون مشیری بوده ...
چه بوده چه نبوده ... چه کسی یادش بوده چه نبوده ... ما با یه شعر کوچیک ازش یاد می کنیم گذار که بر شاخه این صبح دلاویز بنشینم و از عشق سرودی بسرایم آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم خورشید از آن دور از آن قله پر برف آغوش کند باز همه مهر همه ناز سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من از لانه برون آمده دارد سر پرواز پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست پرواز به آنجا که سرود است و سرور است آنجا که سراپای تو در روشنی صبح رویای شرابی است که در جام بلور است آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
این هم برای رهایی از تعطیلی !! عکس ... مرهم دستانی که حوصله نوشتن ندارند |