من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون دوباره می رسد به گوش من صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان ...
باید تور رو پیدا کنم ...
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم می گیرم دستتو احساسمو باور کنی
باید تو رو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست ...
خبر آمد خبری در راه است
سر خوش آن دل که از آن آگاه است ....
ما که در خلوت خود جا ماندیم
در خروش نفس پنجره ها
بی خبر ، ساکت و تنها ماندیم
باده را باد به آبادی فردا برده است
ما اسیر قفس امروزیم
واژه ی آبی دریا مرده است
آسمان شعر سحر می خواند
رنگ حرف و کلماتش زخمی است
در همین نزدیک ، بالا سر ِ ما می بارد
ما به دنبال چه کس می گردیم ؟
یک نفس صبح به پیراهن یوسف باقی است
منتظر خواهد ماند تا که ما برگردیم
دل نوشته ای از خودم
من از آن سوی پرچین ها می آیم
از دیار نوازش های بی دریغ نسیم
و پیوند سبز آفتابگردان و شب بو
و بوسه های مکرر آب بر گونه های سرد سنگ
و از پناه وسعت مهربانی مکرر آبی رنگ
دست های من
به چیدن خوشه ی ستارگان در شب عادت دارد
و چشم های من
به دیدن رقص غنچه در پناه بوسه های باد
و شریان های وجودم
به شنیدن آواز عاشقانه ی پیچک ها در آغوش کشی درخت
من از دیار بی مفهومی تنگ برای ماهی
و قفس برای پرنده
و آبیاری قطره ای برای گیاه تشنه می آیم
من با این سوی پرچین بیگانه ام
با دیاری که در باغچه ها
آفتابگردان های بی خورشید می روید
و مردم به فلسفه معتادند
و به منطقی بی احساس
و دست هایشان
به جدایی غنچه از آغوش زمین عادت دارد
و چشم هایشان
به دیدار پرواگان سوخته از بی فروغی شمع
و شریان های وجودشان
به شنیدن صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
من با این سوی پرچین بیگانه ام
دل نوشته ای از خودم
نوازش می کند امشب
صبا صحرای گلگون را
و می گوید برایش قصه ی آن قلبِ پر خون را
و می گوید برایش قصه از شهزاده ای زیبا
یگانه تاز بی مانند رویاها
و می گوید ز طوفان دلی ابری
دلی با وسعت دریا
صبا می خواند امشب شعری از سقای دل خسته
و از رنج عظیم خیمه ی دل های بشکسته
صبا می خواند امشب از غروب آفتاب عاشق هستی
یگانه ساقی عشّاق سرمستی
و می گوید ز اشک ساقی و خورشید
ز سوگ مشک بی امّید
صبا می نالد امشب از غم شهزاده ای بی سر
ز آن یاس کبود ارباً اربا گشته ی پرپر
ز دستان فتاده بر زمین آن مه یکتا
ز خون و اشکِ سرخ آسمان ابریِ خواهر
صبا می نالد امشب از غم طفلان بی یاور
صبا می بوید امشب خاک صحرا را
و می بوسد تمام بستر دستان سقا را
و می شوید به اشک خود
مسیر جای پای بی برادر گشته ی غمگین تنها را
دل نوشته ای از خودم