سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مادری می دود

مادری دست به کمر گرفته و می دود

از صحرا به کنار گهواره

از گهواره به ساحل علقمه

از علقمه به بالای قتلگاه

از قتلگاه به درون خیمه های سوخته

 

مادری می دود و می خواند

مادری با صدای شب های بیت الاحزانش می خواند

در صحرا

روضه پدرش را

وقتی که تمام صحرا

از قطعات بدن جوانی های پدر پر می شود

مادری می خواند

در کنار گهواره

 لالایی می خواند

کودک آرام می شود

 و به خواب می رود ...

زیر شن های داغ کربلا

مادری در کنار علقمه می خواند

مادری دست به کمر گرفته و می خواند

در کنار علقمه سری را به دامن می گیرد

در کنار علقمه

روضه "پسرش" را می خواند

 

مادری نشسته و می خواند

مادری کنار گودال نشسته و می خواند

کنار گودال جای زخم ها را نوازش می کند

جای تیر

نیزه

شمشیر

داغ پسر

داغ برادر

مادری نوازش می کند و می خواند

لالایی برای مردی که در گودال به خواب رفت


مادری می دود

مادری روی شن های صحرا

روی خار های خشکیده

روی شعله های آتش

مادری می دود و قصه می خواند

برای بچه های کوچک

قصه شیر خواره ای که خدا برایش لالایی خواند

قصه ی پسری که با لبخندی

شبیه ترین به لبخند پیامبر

به میدان رفت

قصه برادری که به زمین خورد و دست نداشت

قصه پدری که می شکست و می ایستاد

 

قصه ی خدایی که

 گریه کرد

 

 

پی نوشت :

پیشکش به مهدی فاطمه (عج)

هنگامی که رو به روی ضریح عمویش

ناحیه مقدسه می خواند

السلام علی الجیوب المضرجات
السلام علی الشفاه الذابلات
السلام علی النفوس المصطملات
السلام علی الاجساد العاریات
السلام علی الجسوم الشاحبات
السلام علی الدماء السائلات
السلام علی الاعضاء المقطعات
السلام علی الرئوس المشالات

السلام علی المدفونین بلا اکفان ...

 

 


+ تاریخ دوشنبه 90/9/14ساعت 11:41 صبح نویسنده یاسمن | نظر

ببار ای بارون ببار، بر دلم گریه کن خون ببار

بر شب تیره چون زلف یار، بهر لیلی چو مجنون ببار

فدای غم های تو، خون میچکه از چشمای تو

بی تاب روی زیبای تو، می سوزه عالم در پای تو

 خون دل آسمون، زبون میگیره صاحب زمون،

ای امان، ای امان، ای امان، عمه جان، عمه جان، عمه جان

دل زارم در تبه، گوشه ی چادر زینبِ

امشب جون همه بر لبه، روضه خون مادر زینبِ

رسیده جون بر لبم، می سوزه سینه پر تبم

آسمون تیره ی شبم، قربونی غم زینبم

اگر که غوغا نکرد، اگه شکوه ز غم ها نکرد

سفره ی دلشو وا نکرد، غصه جیگرشو پاره کرد

وای زینــــــــــــــــــب

 


+ تاریخ دوشنبه 90/9/14ساعت 10:8 صبح نویسنده یاسمن | نظر

 

دهانش را باز کرد و حجم خاکستری تنهایی اش را آرام در هوا رها کرد . دود  پیچ و تاب می خورد ، کمی برای هوا ناز می کرد . بعد با تمام وجودش هوا را در آغوش می کشید . این قدر محکم که آرام آرام در بغل هوا گم می شد . اصلا انگار که می شد خود هوا .

خوشش می آمد از بازی دود و هوا . و بیشتر خوشش می آمد از این که سیگاری آن پایین بی صدا می سوخت تا دودش آن بالا خوش باشد . مهم نبود دود در هوای گرفته ی کافه گم شود یا در خلا درون یک آدم . فقط مهم این بود که جایی برای خودش بی خیال رها شود و پیچ و تاب بخورد .  سیگار را خاموش کرد و لیوان قهوه را تا ته سر کشید . تلخی قهوه تمام سلول های بدنش را قلقلک داد . چهار زانو روی صندلی نشست و خواست دوباره بازی دود و هوا بکند . جعبه سیگار خالی بود . بدش نمی آمد این بار کمی بازی را تغییر دهد . دفترش را باز کرد و مثل همیشه دماغش را گرفت تا بوی گل های یاس خشک شده ی  لای دفترچه ، مزاحم استراحت عصرانه ی خاطرات خاک خورده اش نشود . عکس را آرام بیرون آورد و گذاشت توی جیب پیراهنش .  بعد دست هایش رادر کنار بدنش گذاشت و بدنش را خم کرد تا بیشتر شبیه سیگار شود . کمی کمرش را کج کرد . همیشه خوشش می آمد از آدم هایی که سیگار را گوشه ی لبشان کج می گذارند می کشند یا لااقل ادای کشیدنش را در می آورند . صندلی اگر می توانست ، از این که در بازی دود و هوا نقش یکی از همین آدم ها را بازی می کرد ، از خوش حالی پایه هایش را محکم به هم می زد . تقویم جیبی اش را بیرون آورد . گشت به دنبال روزی که از بین همه ی روزهای دیگر ، با مداد مشکی خط خطی شده بود . هفت ماه و بیست و یک روز پیش ، هفت ماه و بیست و یک روزِ فندکی .صفحه ی تقویم را آرام به روی جیبش مالید و بعد مثل سیگاری که درد سوختن را برای اولین بار حس می کند ، برای هزارمین بار درد سوختنِ اولین بار را حس کرد . آرام و بی صدا شروع کرد به دود کردن . عکس از جیبش درآمد و در هوا پخش شد .

اما این بار دیگر بازی دست خودش نبود .  این بار عکس بود که دستش را بی اختیار در هوا به حرکت در می آورد. داشت تمام قانون های بازی را زیر پا می گذاشت . دود در هوا پخش می شد و تکه ای از وجود سیگار را به دنبال خود می کشید .


 

نوشته ای از خودم


 


+ تاریخ پنج شنبه 90/8/19ساعت 9:15 عصر نویسنده یاسمن | نظر

 سرش را تکیه داده بود به شیشه ی اتوبوس . پلک های بالایی و پایینی مثل این که خیلی دلتنگ هم شده باشند تا فرصتی پیدا می کردند  محکم هم دیگر را به آغوش می کشیدند . آسمان به شیشه مشت می زد و شیشه هم از درد آرام گریه می کرد . تکانی به خودش داد و خلوت پلک هایش را به هم زد . با انگشت شروع کرد روی شیشه اتوبوس شکل کشیدن . نقاشی اش درهم شده بود . شبیه به چند تا جوجه شتر مرغ بود که داشتند باهم  سیاوش قمیشی می خواندند . نمی دانست جوجه شتر مرغ ها کدام شعر را می خوانند یا اصلا با جیک جیک می خونند یا بی صدا ، چون تا به حال  تو عمرش جوجه شترمرغ ندیده بود . ولی مطمئن بود که دارند سیاوش قمیشی می خوانند . برای این که بهتر بشنود گوشش را چسباند به شیشه اتوبوس . اما جوجه شتر مرغ ها از ترس پاک شدند و  تنها بخشی از عکس خشن خیابان بر روی بخار های شیشه به جا ماند .

 " خانوم فال می خری ؟ "

لحظه ای از غصه ی  چند لحظه ای دوری جوجه شترمرغ ها دل کند و به چشم های آبی دختر چشم دوخت . چقدر شبیه چشم های جوجه شترمرغی بود که دائم وسط شعر از بقیه ی جوجه ها جا می ماند و دلش می گرفت .

" خانوم ... ؟! "

" فال حافظه ؟ "

از سوال خودش آرام لبخندی زد . ولی چشم های آبی بدون هیچ حالتی ، انگار که لایه ای غبار رویشان را پوشیده باشد ، هم چنان منتظر بودند . لبخند خشک شده اش را قورت داد .    چشم هایش را بست و یکی را بیرون کشید . فال حافظ بی صدا به درون جیب کوله پشتی خزید و چشم های آبی با رضایت دور شدند .

 آسمان با مهربانی شیشه را نوازش می کرد ولی معلوم نبود  این بار شیشه برای چه اشک می ریزد . گاهی درک کردن شیشه های اتوبوس کمی سخت می شود . چند ایستگاهی مانده بود ولی احساس می کرد که مزاحم خلوت شیشه و آسمان است . از اتوبوس پیاده شد . هوای مخلوط با خستگی غروب پاییز و تنهایی رهگذرها  را به درون سینه کشید . با کفش هایش برگ های خشک کف خیابان را قلقلک می داد و برگ ها خش خش می خندیدند . با خنده ی برگ ها به یاد خنده ی بی صدای جوجه شترمرغ هایش افتاد . دلتنگ شد . و البته کمی نگران .  با احساس مسئولیتی مادرانه از مغازه ی گوشه ی خیابان یک بسته پفک خرید . پای هر درختی که می رسید چند دانه پفک می ریخت تا اگر جوجه شترمرغ هایش از آن جا رد شدند و گرسنه شان بود پفک بخورند . نمی دانست جوجه شترمرغ ها از آن جا رد می شوند یا نه ولی مطمئن بود که اگر رد شوند تمام پفک ها را می خورند چون شک نداشت که عاشق پفکند .

با شیطنت کودکانه ای بقیه ی پفک ها را خودش خورد . به ساعتش نگاه کرد . وقت کج کردن راه و خلوت کردن با نیمکت پارک و برگ های خشک شده و آهنگ های دوست داشتنی اش را داشت . تازه امروز با بقیه روزها یک فرق کوچک داشت . فال حافظی هم میهمان جمع پاییزی شان بود .

روی نیمکت که نشست فال حافظ را بیرون آورد .

" فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش  / ... ای صاحب فال ، از این که یاری مهربان و صمیمی دارید خوش حال هستید ... "

لبخندی آرام و بی حالت زد . مثل لبخندی که لایه ای غبار رویش را پوشانده باشد . انگار که حافظ هم مثل جوجه شترمرغ ِ چشم آبی در قسمت خوب شعر ، از بقیه جا مانده بود .

فال حافظ را در کوله پشتی انداخت . صدای آهنگ را زیاد تر کرد . تصمیم گرفت این بار فال سیاوش قمیشی بگیرد . نیت کرد . برای خودش و جوجه شترمرغ هایش . چشم هایش را بست و ترک ها را جلو عقب کرد و دستش را برداشت .

" ... پرنده های قفسی ، عادت دارن به بی کسی ... "

نوشته ای از خودم



+ تاریخ یکشنبه 90/6/20ساعت 12:28 صبح نویسنده یاسمن | نظر

چشم هایت را آهسته ببند

آسوده بخواب بابای مهربانم

می دانم شانه هایت دلتنگ کیسه های نان است

می دانم دست هایت دلتنگ آرامشِ لا به لای موهای یتیمان است

اما ، امشب را ...

آسوده بخواب بابای دل شکسته ام

امشب

چاه برایت لالایی می خواند

و این بار تمام نخلستان

بر ناله های چاه در اعماق قلب تو ، اشک می ریزد

 

شمشیر در فرق شکسته ات از شرم  آب می شود

و محراب کوفه را در خون پاکت غسل می دهد

 

آسوده بخواب بابای مظلومم

نگران چشمان منتظر

و دل های گرسنه نباش

امشب

یتیمان جهان خود ، کاسه به دست به دیدارتو می آیند

کاسه هایشان شیر ندارد

اما

با اشک چشم های کوچک

و عکس گرفته ی ماه

پر شده است

 


+ دل نوشته ای از خودم

 

 



+ تاریخ شنبه 90/5/29ساعت 10:56 عصر نویسنده یاسمن | نظر

<      1   2   3   4   5   >>   >